Barely Human, Barely Alive



زندگی واقعا سخته یا ما سختش میکنیم؟ من واقعا اونو نمیخوام یا چون تنبلم ناخوداگاهم داره گولم میزنه؟ واقعا اینکار امکان پذیره؟ یونگ راست میگفته؟

گیجم ولی حداقل فعلا قصد مرگم رو کنار گذاشتم و فقط میخوام داستانم رو تموم کنم. 

Thats it. thats the post. 


گمونم امروزم بهتر بود هرچند که خیلیم باطل نبود. واقعا چند تا کار مفید کردم. کلی ظرف شستم. ظرفای عادی و دم دستی خونه رو خیلی تند و خوب میشورم، ولی ماگ هام رو خیلی لفت میدم. میگیرم زیر چراغ با دقت که مبادا یکم لکه چای تهش جا مونده باشه. بعدم با دستمال صورتی نرم خشکشون میکنم و میچینم تو کابینتی که مخصوصا مال خودمه. وقت میگیره ولی لذت بخشه. اکثرا یا یه چیزی گوش میکنم یا یه چیزی زمزمه میکنم. هدفون و هندزفری درست و حسابی ندارم، احتمالا یکم پولام رو جمع کنم اگه بشه و یکی بگیرم. فعلا یه کرم لازم دارم اولش. 

روزی یک ساعت، یک ساعت و نیم وقت به NCT میگذره. به خودم میگم یعنی برای اینکارا پیر شدم؟ تا چه سنی قراره فن گرلی کنم؟ ولی راستش خیلیم برام مهم نیست. اونا باعث میشن من برقصم و بخندم و ادم بامزه تری باشم. همیشه هم کمتر از سنم نشون میدادم هم بچه خطاب میشدم پس یجورایی بهش عادت دارم.

لپ تاپ هنگ کرده و نمیذاره یه ترکی چیزی بذارم وقتی دارم اینو مینویسم. اورانوس تو هم داری پیر میشی گمونم. 

فردا دو تا امتحان دارم و بعدش یه هفته فرجه است تا امتحانای ترم. من مینویسم فرجه شما بخونید یللی تللی. میخوام جمعه رو کاملا فقط خوش بگذرونم. دانشگاه هیچ وقت به اندازه این ترم خسته ام نکرده. هرچند میدونم بعدش فکر ارشد مقل خوره مغزمو میخوره ولی گمونم بتونم از پسش بربیام. شایدم دارم اینو میگم فقط چون الان یکم بهترم.

السان به صحبت نکردن با من ادامه میده. بهش پیام میدم مثل همیشه است ولی میفهمم که فاصلمون بیشتر شده هرچند که کلی تلاش کردیم که نشه. هم حالش بده هم دقیقا افتاد بعد از اون دعوای جهنمی. میدونستم این روز میرسه و براش اماده ام ولی در عین حال خیلیم نگرانشم. نامه ای که امشب میخواستم براش بنویسم رو نمینویسم. بیا ببینیم این رابطه میتونه خودش رو نجات بده یا مثل قبلیا زرتی میفته و میمیره؟


حس بدم مدام داره بیشتر و بیشتر میشه. حرفم به سارا داره درست درمیاد، یه بیماری روانی که مغزو کشتگاه خوبی برای قارچای بعدی میکنه. حساسیتام داره بیشتر و بیشتر میشه. نمیتونم غذا خوردن، نفس کشیدن و حرف زدن های بقیه رو تحمل کنم. وسایل رو ضد عفونی میکنم فقط چون دست یه ادم دیگه بهشون خورده. در عین حال که انقد بیزارم پر از احتیاجم به وجود داشتنشون، به اینکه بشنوم و شنیده بشم، لمس کنم و لمس بشم. در حدی که دست کسی رو نگه دارم، ولی احساس میکنم نمیتونم. سارا تازه امروز یه جلوه کمی دید از من و وضعیتم، و من بهش گفتم که بدم ولی بهش نگفتم که ماه هاست اینطورم. این حل نمیشه. اون میگفت برو تراپی برو تراپی، و من بهش نگفتم اگه نخوام خوب بشم چی؟ کمکم میکنی تمومش کنم؟

نه خوب نمیشه و من از تلاش برای خوب کردنش خسته ام. دفعه بعدی که بخوام برای یه تغییر تلاش کنم، اون تموم کردنه نه بهتر شدن. 

دیر شده و تموم شده، و من نمیخوام که برگردم. نمیخوام که به دست بیارم نمیخوام که ببینم. 

این یه مرگ طولانی و کشداره و من براش اماده ام، بیا تمومش کنیم عزیزم. 

+جامعه ت--- چرا به اخلاق ت--- احتیاج داره؟ احتیاج نداره استاد فلسفه اخلاق عزیز! هرچی بی اخلاق تر شاد تر و رها تر، هر چی بی اخلاق تر سالم تر و خوشبخت تر! اخلاق این بلا رو سر من اورده، نفهم! چیچیو بنویسم؟ از تو و تکلیفت بیزارم!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ پیام درمان کیست مویی معرفی محصولات آشپزخانه داتیس استیل البرز و اخوان پلی آلومینیوم کلراید اموزشی سخن خوش آموزش زبان های خارجه در مشهد من نی ام شاکی روایت میکنم... موزه درد معاصر مطالعات مهندسی ژئوفیزیک (اکتشاف آب زیر زمینی، اکتشافی ژئوتکنیک، معدن)